...وزنان در من ...

...وزنان در من ...

دوست داشتن برهنه کردن نام هایمان است...
...وزنان در من ...

...وزنان در من ...

دوست داشتن برهنه کردن نام هایمان است...

تا زنگی دست های تو باشند شورشیان گیسوم 

 

 آمرانه بتاب!

به رسم زنانگی...فلورا سازگار نژاد

شکل گلابی های درون سبد بودم  

خواب بودم و تو کبریت می کشیدی به انگشت های رها در هوای من 

 زنبیل پاره یک صبح سردم 

 آمده ام ببینی هنوز اینجایم که خاکستری نپوشم و نو باشم به دیدار عصرانه ات  

همین که تو خون مرا گوش میکنی خوب است 

 همین که حرفهای مرا از پشت بغل میکنی کافیست  

همین که تو جایی در ماورای من ایستاده ای زیباست  

همین که اسم تو مجبور میکند اتاق را تاق باز بخوابم  

و از کلمات تو بیرون بزند ریه ام همین بس بود 

 اگر به شرط این غذای سوخته دیده نمیشد تنم  

و دست هایی که از صبح در ایمان به رد نگاهت بر دیوار می چرخد در این خانه به رسم زنانگی  

من گیر میکند هر عصر به در به لولای تو می آیی  

من گیر میدهد به هوا به این ساعت بی عقربه که کجایی..؟ 

 من سرخ می شود تا در گاه دیدنت در ماهیتابه های نشسته و داغ 

 و تو باز کبریت می کشی به محض وقوع ما در این چهار دیوار اجاره ای.. 

 دوباره زنبیل صبحگاهی و این کفش ها که صف به صف از تو مرا می مکید 

 و خون من که شبیه زن بودنم تنها نیمی از توست می پاشد لای دندانهای مایوس از لبهای تو نبودی  

کبریت بکش و باور کن دیوارها در این ماهیتابه سرخ می شود  

و شام حاضر است  

و میز حاضر است 

 و من حاضرم که جویده شوم هر شب در بوی کبریت نیم سوخته این زندگی اجاره ای.... !

برای خاطرات ترک خورده ی بم...

  

سوخته های خاطره ام را کجا چال کنم.. ؟

 

در بیابان های دست کدامین سراب دیده ...

 

که عطش دریا شدنم را فرو بنشاند بی چیزی اینهمه تاج  را به تخت دور افتاده ی خوشبختی!؟ 

 

بی قرار چه بود زمین که هیجان های کودکانه اش را آوار کرد بر سر باورهام. 

 

دوروغ می گفتند ستاره ها : که خدا مهربان است خورشید را می اندازد ور دل کوه ها تا خانه های بی چراغ غصه نخورند!  

 

 خیلی وقت است داغ نمی شوم از عشق یخ بسته در جریان های مداوم فکرم آشفته ی پروازیست که پر ندارد دغدغه ی ماندن هم.. 

 

به چه خوش باشد خیال اینهمه نخل!؟ 

 

که هوس های کال تا عروج در نهایت یک شاخه نشسته اند روی خاکی به سر کنند تا تولد دوباره ی زمین!/  میرسد آیا؟ آوازی که سوز بیوه زنی خراشش ندهد طنین خوشش را پریشانی گیسی بلوغ یافته بر باد بدهد یا نه...  

 

هنوز جراحت چشم هایشان را به حکمت های بی پایان رقم زده اند تا رحمتی دوباره برسد آیا!؟ 

 

/آیا/ به باور می رسید آبی نا مهربان پاهایش را جفت کند توی کفش های عزراییل؟؟! 

 

   گوش اگر ندهی هم وزش ظلمت را می شنوی.....!

 

 اردبیل دی ماه ۱۳۸۲

تا زنگی دست های تو باشند شورشیان گیسوم 

 

 آمرانه بتاب!

برای زنی بنام فاطمه...

 پرم از تو بال می گیرد... جهان پیرامونم اشاره ای به شدن/ 

 شدنم تویی ای نهایت من.... ای آدمیت زن..ی که در امتداد شب یک سر  

 

 دوگوش شده بود گو..گوش کن صدای مرا از خاک ../خوردنم را از گفتن اینکه  

 

 زنم با همه ی بی مثلی ام به تو/

 

 با همه ی بی مثلی ام به تو می مانم نم بوسه ای ست گرچه  

 

 بر لبم /بم /های زیر پیراهنم چون توست ...رعشه های دلواپسی ام ای زلزالة  

 

 العرش افکنده تاج بندگی ات بر سر...

  

بر سر زن.... 

 

سر زنی در سرزمین نفت کآتش گرفته خانه اش  از بی چراغی نام  

 

میسوزاندش  دریا به دریا ره به آب نمی برد این دل سوخته / صورت آیینه از بی  

 

مثالی اش که در هیچ ضربی به حساب نمی آید به تو  

  

به تو نمی آیم اگر  

 

 به من نمی آید اگر چه... دوست داشته باشمت  دامنی که پهلوی درد تو  

 

می نشیند سرت بر مادرانگی آغوشش تا تو تنها چند گهواره لالایی ست  

 

خواب آبی پیراهنت که آسمانم بخشید  

  

صورت ماهت پس آن خنده های بی نقاب/ آب/می کرد دل سیاه زنی که از تو  

 

 نمی دانست مرا با گیس های وزوزی و کمر باریک ...ترین کوچه های مدینه ات را  

 

می بست بر من راه آبی تا تورا سیاه میزد  بی قوارگی خودش را به تو/ 

 

تو که سیاه نبودی..... با آنهمه شراره چکاندن چشمان مثل فروغت تنگ می  

 

شد دور کمرم حول تو می چرخید مثل آفرینش هر مرد ..هر موجود... آفرینش  

هر بود/! 

 

بود من از تو شرافت یافته گوشواره های غلامی ات را حلقه های موی زنی که  

 

در امتداد شب یک سر دو گوش شده بود گو.....گوش  کن صدای منی که ابدیت 

 از تو می خواهد / 

 

می خواهد باز شناسدت از خویش 

  

ای نهایت یک زن ....  ای آدمیت من...!