...وزنان در من ...

...وزنان در من ...

دوست داشتن برهنه کردن نام هایمان است...
...وزنان در من ...

...وزنان در من ...

دوست داشتن برهنه کردن نام هایمان است...

برای زنی بنام فاطمه...

 پرم از تو بال می گیرد... جهان پیرامونم اشاره ای به شدن/ 

 شدنم تویی ای نهایت من.... ای آدمیت زن..ی که در امتداد شب یک سر  

 

 دوگوش شده بود گو..گوش کن صدای مرا از خاک ../خوردنم را از گفتن اینکه  

 

 زنم با همه ی بی مثلی ام به تو/

 

 با همه ی بی مثلی ام به تو می مانم نم بوسه ای ست گرچه  

 

 بر لبم /بم /های زیر پیراهنم چون توست ...رعشه های دلواپسی ام ای زلزالة  

 

 العرش افکنده تاج بندگی ات بر سر...

  

بر سر زن.... 

 

سر زنی در سرزمین نفت کآتش گرفته خانه اش  از بی چراغی نام  

 

میسوزاندش  دریا به دریا ره به آب نمی برد این دل سوخته / صورت آیینه از بی  

 

مثالی اش که در هیچ ضربی به حساب نمی آید به تو  

  

به تو نمی آیم اگر  

 

 به من نمی آید اگر چه... دوست داشته باشمت  دامنی که پهلوی درد تو  

 

می نشیند سرت بر مادرانگی آغوشش تا تو تنها چند گهواره لالایی ست  

 

خواب آبی پیراهنت که آسمانم بخشید  

  

صورت ماهت پس آن خنده های بی نقاب/ آب/می کرد دل سیاه زنی که از تو  

 

 نمی دانست مرا با گیس های وزوزی و کمر باریک ...ترین کوچه های مدینه ات را  

 

می بست بر من راه آبی تا تورا سیاه میزد  بی قوارگی خودش را به تو/ 

 

تو که سیاه نبودی..... با آنهمه شراره چکاندن چشمان مثل فروغت تنگ می  

 

شد دور کمرم حول تو می چرخید مثل آفرینش هر مرد ..هر موجود... آفرینش  

هر بود/! 

 

بود من از تو شرافت یافته گوشواره های غلامی ات را حلقه های موی زنی که  

 

در امتداد شب یک سر دو گوش شده بود گو.....گوش  کن صدای منی که ابدیت 

 از تو می خواهد / 

 

می خواهد باز شناسدت از خویش 

  

ای نهایت یک زن ....  ای آدمیت من...!

۷ مرداد...

در شبی که مرگ از من می زدود 

در شبی که زندگی بود 

سایه های متحدالشکل در من چنگ برآوردند :دورود !

 

دورود بر مردی که عاشقم کرد به عطر رازیانه و بابونه 

وبنفشه زار های فراوان در من پدید آورد 

او با زنان مرده ی در من خوابید 

مادرانه زن شد و در من زایید: 

بازوان فراوان برای گرم شدن 

و برادر شد آن وقت را که دیوار شانه از من خالی کرده بود! 

 

به زمستان های من آمد اردیبهشت های بومی اش /

اردیبهشت های بومی اش زنگوله زنگوله در من دشت فراخ آورد 

دشت های زنگوله ای.. 

زنگوله که صدای زندگی ست توی یک دشت.. قد برافراشتم 

به بلندای هی هی دخترکان ایل که بی چشم ُ  سوارانشان را نگرانند  

در آیینه در آب و در جام  

که مینگریستم تمامی پیش از اینُ  هزارتکه ی صورتم را در نهایت بی شکلی.... بند خورانیدو پیوسته شدم 

به شکل قرص کامل یک زن 

در چهارچوب در 

در چهار سوی اتاق 

در چهار جانب ممکن ...اسب دوانید سرزمین های بی سوار مرا 

عشق را... 

تا فاخته های در گلویم چلچله شوند  

آن دم که از صرافت نفس افتاده بودم 

به حرکت معتقد شدم  

به ایستادگی در رفتن! 

  

مرا به لهجه ی مادری اش به تمام زبان های زنده ی دنیا ترجمه کرد  

وقتی که از  حرف تهی بودم از اشاره 

و از هر حیث قابل عرضه ..مفهوم های خوب خودش را به کلمات من بخشید 

 

به شب:که وهم مصرف روزانه ام بود 

 خواب که ترس ساده لوحی اغفال را در من می انگیخت 

و نوازش که همواره دردم می داد اندام نارس آن حروف مغضوب به تعبیر تازه نشست 

مهر آن ماه چونکه بر دلم 

ترانه ای شکفتم و  آوازهایم از گلویش شکست حصار های در مرا چون او.... 

 آزاد شدم از آنهمه من  

که پیش از آن شب مرداد :

 

هرگز نبوده است اینگونه زن 

هرکز نبوده است اینگونه آزاد......