...وزنان در من ...

...وزنان در من ...

دوست داشتن برهنه کردن نام هایمان است...
...وزنان در من ...

...وزنان در من ...

دوست داشتن برهنه کردن نام هایمان است...

..!  

 

 

 برای مجموعه ۳۳شعر عاشقانه برای سیاه پشمالو

 

پاییز بدی دارم

دارم حال و روزی از تصادف شاعرانه مان کبود

از تصادف شاعرانه مان کبودم...!

کبودم آنقدر زمستانی است که واژه های دور سرم قندیل می بندند ردیف چشم هایم را به گذشته های دورتر از خوابم

خوابم تورا دیده ...!

 تو را دیده کنار خیابان که گل می فروشند دستان باغچه ات..

باغچه ات بان مهربانی است گنگی زبانم را..

کر بشود گوش شیطان توی جلدت!/

شیطان توی جلدت رفته از آسمان شوربا  بیاورد بیلی برای کاشتنم در تو ..

کاشتنم در توسیب سرخی شود برای بهشت ...

بهشت زیر پای من اما نیمکتی ست با گل های زرد خاطره انگیزش!

/انگیزش و هیجانم برای گرفتن انگشتانت دراز می شوند...

دراز می شوند کیلومترها بین من وتو..

بین من و تو که اتفاقی نیفتاده..!!

نیفتاده از سرت دست هایم...

از سرت دست هایم را بر نداشته ام ...

بر نداشته ام لب از دهان شعرهایت عسلنگ!

"لنگ می زند آلام عارفانه هنوز"...

هنوز به یکی در خودمان تن نداده ایم...

نداده ایم فرصت دوست داشتن را..

دوست داشتن را بال بال میزند کفتر ابروانم که پرت می داد تا.....شعر..!

شعربگویی و اسمم به در شود

اسمم به در شود تخته با تو..

با تو جفت نمی شوم اما از قضای روزگار..

از قضای روزگاری  که سر کلاس دکتر ولیدی همانت می شدم..

می شدم سیاه پشمالویت در مناظره زنانه ام ..

درمناظره زنانه ام ، زره زنانه ام سخت می شد برابرت

برابرت کم نیاورم یکوقت...

نیاورم یک وقت به رویم که کمت دارد حال و روزم

روزم سیاهت شده...

سیاهت شده بی کرک پشمالویی که به شیمی درمانی اش جواب نمی دهد...!

 

 

 

 

 

 

 ....

 

من نیستم ستاره ای که یلدای به سحر ننشسته ات را قسمت کند با سپیدی چشمهای سیندرا ... 

 

خیلی پیشترها دلم می خواست ستاره شوم تا زمین غبطه ام را بخورد/ 

 

 

بخوردسرم به سنگ و اسمم توی لیست لپ قرمزی ها در بیاید!  

   

حالا از تصور بلوری دخترکی به لنگ کفش شاهزادگی اش خواب ..قالب تهی 

 

 می کنم خودم را توی چهار دیواری اتاق با چشمهای فروغ عکس می گیرم 

 

 دستهای شاملو را به دانس..

 

تا مادر رویای سپید شدنم را به گور نبرد باد دوشیزگی ام را به هرزگی مزرعه 

 

 های پر مترسک... 


میدانی همیشه ترسیده ام... 

 

همیشه ترسیده ام که تا بحال نبوده باشم.. حتی خاطره روسری ام توی ذهن  

 

کت و شلوارت مرده باشد/

 

باشد به حساب خودت می گذارم تصادف شاعرانه ی مان را   

 

فقط دیه چشم هایم را واریز کن پای بستری که نمی خواهد رو به سمت  

 

عزراییل باز شود یا مردی که سقف ستاره را پایین می آورد دستی تا گودی  

 

 

زیرچشم هایم را بادمجان بکارد

  

حاصل سبز شدنم را گره بزند به خس خشک سینه مردانه اش که به ناباوری ام رسیده/ 

رسیده امتداد ابروهام به بال های کفتری که عقده پرواز را زیر بغل های مام  

 

نگذاشته اش تنیده بود اتفاق نبودنم را به ذهن قفس/

 

قفس...ی از بال دور تنم به خود می پیچد زنی که در مور مور تخمدانهایش  

 

بلوغ  پسر بچه های نیامده اش را غلت میزند توی بستری که گاهی به سمت  

 

 

عزراییل باز می شود زمانی رو به نگاه مردی که سقف ستاره را پایین می آورد  

 

 

ضرب دستی روی گونه های گل انداخته و فوت می کند روشنایی چشم های  

 

به خط نشسته را به جمال آسفالت نشده اش....

 

با توام  با تو که جای گنجشکها حرف می زنی اما جیکت بالا نمی آید و قد هر  

 

چه پیچک ریشه می دوانی توی گیجگاه دیوار

 

بگذار پرده ها کمی عقب تر بروند آنوقت هوای نفس کشیدن به سرت بزند!

 

 به سرت بزند آسمان ریسمان را به هم می بافی موهای مرا به سرکش ترین  

 

ترانه ات تا اهلی چموش ناکجاآباد شوم ستاره ای که یلدایت را به سحر بنشاند!؟؟

بیخود ... 

 

بیخود دنبال سایه ی بلوطی ام نباش... مامان نوئلی شده ام که دفتر شعرت را  

 

بی هیچ اثر انگشتی امضا میکنم خاطره روسری ام را آویز گردنت تا تلسکوپ  

 

چشمهایت نیستی ام را کالبد شکافی کنند ....

 

باورکن.. اینروزها سیرسبز یشمی که می بینمت  خیلی دلم می خواهد  

 

شبگرد روزهای ستاره ای ام را همیشه های پنجشنبه عصر عرعر کنم...!