...وزنان در من ...

...وزنان در من ...

دوست داشتن برهنه کردن نام هایمان است...
...وزنان در من ...

...وزنان در من ...

دوست داشتن برهنه کردن نام هایمان است...

فرزاد آبادی

این شعر متعلق به شاعر خوب خوزستان جناب آقای فرزاد آبادی عزیز می باشد.ضمن تشکر از نظرات دوستان..این گمان  رفته است  که عده ای در درج نظر به نام این بزرگوار در پیشانی شعر توجه نفرموده اند و مرا مورد عنایت قرار دادند.ضمن عذر خواهی از ایشان،این کار زیبا را با هم می خوانیم............

من اگر دو نفر بودم

یکی به بالای کوه می رفتم

برای پرندگان بیمارستانی می ساختم

یکی به زیر آب ها           که مرواریدها رااز تنهایی در بیاورم

من اگر سه نفر بودم

یکی را به جنگ می فرستادم

پاهای من از تعداد مین ها کم می کرد

سرو سینه ام بخشی از گلوله ها را

یکی کنار مادرم

دلش را از دلشوره اش دور می کردم

ودیگری رادر غاری برای هرچه دلش خواست   پیاده

من اگر چهار نفر بودم

من اگر پنج

یک نفرم    وتنها             کنار تو می مانم      

...پشت بام بی آفتابم سال هاست در این محله خانه ای ندارد 

بابا نوئلی که برایش برف بیاورد عمو نوروزی که بهار /همیشه پشت پنجره اش به در بسته می خورد.. 

تنهایی پدر آدم را در می آورد 

  مادرم همیشه میگفت. 

 

 

نوروزی دوباره را آرزومندم برای همه ی مان. 

در این سال هایی که نو نشده بوی کهنگی می گیرند.

چه سووووووووووووووووری.....

  

دستت را به من بده تا از آتش بگذریم.. آنان که سوختند همه تنها بودند..  

                                                                                          زرتشت

از آرش حجازی عزیز خواندم: 

جنگیدن با دشمنی که از او نفرت داری آسان است، سخت، جنگ با آنانی است که دوستشان داری. اینجاست که شجاعت معنا می‌یابد.

تا کی ادامه خواهد داشت....

 

تا کی ترس ها و نگرانی های همچون من کسانی....ادامه خواهد داشت... 

 

چگونه می توان  سر افرازانه جنگید بی آنکه حتی اندوه شکست احساس کفایت تورا جریحه دار 

 

 سازد..!؟ 

 

چقدر احساس اندوه می کنم...نه از شکست بلکه از احساس بی کفایتی ..بی کفایتی آنقدر که 

 

 باور کنی حتی نتوانستی تصور عزیز آدمهای برایت مهم! را نسبت به خودت آنگونه که واقعا   

 

هست ...شکل بدهی... !