توی تاریکی حیاط خلوت میکنم ...
با سایه اش عکسش اسمش-میپرد روی لبهایم وقتی که شعر میگویم/
وقتی که شعر می گویم:
من آدمم
مثل درخت عاشقم
نباش
نباش
نباش
آب
آتش
باد داد دستم را
به سایه اش عکسش اسمش
که می آید نوک زبانم گیر میکند توی گلویم لقمه ی خوبی گیرم آمده
بچسبمش با چسب رازی که برای هیچکس نگفتم
اسمش که می آید تاریکی حیاط خلوت نور می گیرد دستم را سایه اش
میلرزد مثل بید مجنون شده ام با آنکه چشمهایم خیلی لیلی ست !
...
ایست سایه عکس اسمی که بی گذرنامه از خط لبهایش گذشته ای
روسری سفید سرت کن ریشهایت را بترا ش موهایت را
کور و کچل دختر ننه ات باش
باش
باش
نه مرد
جناب
آقا ....ی غلط کرده که بی گذرنامه ا زخط لبهایش گذشته ای.
به تو چه
بگذار بگذرد
سایه اش
عکسش
اسمش سبزم میکند گل بهار
نو عروس سبزه قبا
تا کی بترسم از آدم حساب نبودن
نبودن
نبودن
زن
بانو
خانم
فقط سایه ای عکسی اسمی
زیر شلواری اش را خیس میکند!
زمستان۸۳
سلام
وبلاگ باحالی و خوبی داری اگه خواستی به وبلاگ منم سر بزن
فعلا بای تا بعد
www.zarajcity.blogfa.com
سلام شعر قشنگی بود اولین بار هست که وبلاگت رو میبینم فرصت کردم واشعار دیگه روهم خوندم چند تا نکته به ذهنم رسید که وقتی دیدمتون بهت میگم اگه درست باشن البته موفق باشی
سلام حکیمه عزیز امیدوارم سر زنده و خوشحات باشی سالیان درازیست ندیدمت خواستم به عنوان داداش کوچیکت بگم اگر تشخیص دادید اشعارو دوباره بازنویسی کنید(مواظب خودت باش
سلام
هرچند شعرت تکراری بود ولی لذت بردم
به منم سر بزن
رفیق قدیمی
درود
حکیمه جان
این کار را قبلن خوانده بودی.
اما خوانش مجددش ،لذتی دوباره داشت.
با چسب رازی که...
موفق باشی.
سلام خانمی
مثل همیشه شعرات روحم رو تازه میکنههمیشه شاد باش گلم
تا کی بترسم از ادم حسا بی نبودن
نبودن
نبودن؟
مثل همیشه زیبا بود
کارای جدیدتو هم بنویس
دلم که تنگ میشه میام یه سری به شعرات میزنم